به نام خدا
سلام آقا جان.
آهسته مي گويم، تا تو بشنوي و من و خدا.
وقتي آهسته سخن مي گويي، يعني مطمئني كه آنكه با او سخن مي گويي به تو نزديك است. آنقدر نزديك كه انگار در گوشش زمزمه مي كني، آنقدر نزديك كه حتي اگر بر زبان نياوري مي شنود سخنانت را.
نزديك مانند روح به جان، نزديك آنقدر كه حائل شود بين تو و قلبت.
آهسته سخن مي گويم نه براي اينكه ديگران نشنوند حرفهايم را، تا بدانم كه چقدر نزديكي.
مي بيني مرا، مي شنوي صدايم را، حتي بر خطورات قلبم، اشراف داري. اين را بايد بدانم.
آخر من از قوم آخر الزمانم. ما قحطي زده ايم. قحطي زده خوبي ها.
ما در حالي كه چشم به آسمان دوخته ايم، به دنيا مي آييم، و چشم به آسمان و حسرت زده از دنيا مي رويم.
ما در حرم ائمه اجتماع مي كنيم، و ديگر نمي توانيم دل بكنيم از آنها، مثل كودكي كه مادر گم كرده اش راپيدا كرده و چادرش را سفت چسبيده، كه گمش نكند.
ما مردم قحطي زده آخر الزمانيم. ما با تو آهسته سخن مي گوييم، و تو حرفهايمان را گوش ميدهي، گرچه هيچ گاه صداي نفسهايت را نشنويم.
ما هم دلتنگ تماشاي خدا مي شويم، چون ما هم دل داريم، ولي مثل مردم اعصار ديگر ولي خدا نزدمان نيست، كه تماشايش كنيم، آن وقت آقا جان غريبانه و بي كس گوشه اي مي نشينيم و با تو سخن مي گوييم، و تو مهربانانه دست بر سر و روي دلمان مي كشي، و آراممان مي كني.
گاهي آنقدر دلتنگت مي شويم، كه دوره مي افتيم، دنبال رد پايت، همه جا را مي گرديم.
دوره گرد مي شويم، در مشعر و منا، در عرفات، دنبالت مي گرديم، نگراني را و جستجو را در چشمانمان مي بينند، نمي يابيمت اما باز، دلتنگ تر مي شويم، يعقوب تر مي شويم، و وقتي با تو خلوت مي كنيم، اينبار انگار تو مشتاق تري به شنيدن صداي ندبه ها و گريه هاي ما.
آقا جان، ما با خدا كه خلوت مي كنيم، ياد تو مي افتيم، و ياد فراق تو، ياد غربت تو، ياد غيبت تو، و دعا مي كنيم خدا، برساند تو را، تا ببينيمش.
پدرانمان هم چنين بوده اند، پدران پدرانمان هم چنين بوده اند، اين حسرت ميراث هزار ساله ماست.
نيامده اي اما و ما رفته ايم. به خدا كه نزديكتر مي شويم، مهمانمان كه مي كند سر سفره اش، به كودكاني مي مانيم كه بزرگترشان همراهشان نيست، دلمان مي گيرد وقت نزديكي افطار، وقت نزديكي خدا، دلمان بهانه تو را مي گيرد. صداي نائبت، صداي رهبرم كه مي آيد، مي شكند بغضمان.
غريب ما كجايي. كجا بجوييمت، از چه كسي سراغت را بگيريم، چه كرده ايم كه زندان غيبت تو تمامي ندارد، چه كرده ايم با تو مهربانا، حق دارد خدا كه محروممان كند از تو، خوب نگاهمان كن، تشنه ايم اما سراغ آب نمي رويم، به تشنگي و حرمان عادت كرده ايم. به تاريكي عادت كرده ايم، به دوريت عادت كرده ايم. تو اسير زندان جهل ما شده اي و ما اسير عادت. روزها را شب مي كنيم بي آنكه بدانيم، چه بر سرمان آمده. لذت ديدار خدا را درك نكرده ايم، اگر درك مي كرديم، لحظه اي با تو بودن را با يك عمر بي تو بودن معاوضه نمي كرديم. آنقدر راحت و بي خيال دنبال دنيايمان هستيم كه گويي جز ما و دنيايمان حقيقتي نيست، ما بي خيال شده ايم، بي خيال خدا، بي خيال كمال، بي خيال تو. ما نيم عمرمان را در خوابيم، نيم ديگر عمرمان را هم سرگرم دنيا، ما براي خدا وقت نداريم، ما حتي اوقات فراغتمان را هم براي خدا وقت نداريم.
آقاي مظلوم و غريب من، ما تو را نداريم نه به خاطر بدي روزگار و گناه پدرانمان، ما تو را نداريم چون لايقت نيستيم. درست مثل آنها كه لايق حسين نبودند. مگر آنها منتظر حسين نبودند، شهر را برايش آذين كرده بودند، نامه نوشته بودند كه بيا ميوه هايمان رسيده، دلهايمان بي قرار توست بيا. آمد، مي شود رحمت خدا را بخواهي و خدا دريغ كند از تو رحمتش را؟ آمد و لايقش نبودند، سر از قتلگاه در آورد، پاره پاره شد امانت خدا. آري ما دلمان تنگ تو مي شود گاه و بيگاه، ما ندبه مي خوانيم برايت گاه و بيگاه، اما يك قدم، حتي يك قدم براي آمدنت بر نمي داريم.
ما نمي شناسيمت، چگونه منتظر كسي باشيم كه نمي شناسيمش. تو واسطه فيض خدايي و ما دستمان را پيش مشركان دراز مي كنيم تا فيض نصيبمان شود. تو حلقه اتصال زمين و آسماني، توراه رسيدن به آسماني، ما زمين را چسبيده ايم و خدا را هم در زمين تعريف مي كنيم.
آقاي غريبم، ما با اين همه اشكال خدا را دوست داريم هنوز، ما ايمان را بر كفر ترجيح مي دهيم، ما سعي كرديم كه روزمرگيها و عادت ها را بشكنيم. ما رهبري داشتيم كه خيلي منتظرت بود، خيلي تلاش كرد تا خارها را از سر راه ظهورت بردارد. يك خيل عاشق همراه رهبرم بودند، شستند سياهي ها را با سرخي خونشان، تا بيايي. راز ونياز علي اشمر 18 ساله را يادت هست، وقتي حرف مي زد فكر مي كردم رو به رويش نشسته اي، راست مي گفت كه منتظر توست، با پاره هاي تنش عزت اسلام را خريد، كاش به اندازه يك هزارمش منتظرت بودم.
آخر مي داني نمي دانم چرا وقتي ما مي خواهيم منتظر كسي باشيم، مي نشينيم، تا بيايد، نمي دانم چرا نمي ايستيم، نمي دانم چرا به پيشوازش نمي رويم، نشسته ايم و ثانيه شمار شده ايم، حبيبي مي گفت اگر منتظر مهمان عزيزي هستي و دير كند، چه مي كني، مدام زنگ مي زني، مدام سر پا بيقراري مي كني، مي روي سر خيابان مي ايستي، نمي نشيني تا بيايد، دنبالش مي روي، مي گفت عزيزتر از امامتان هم مگر مسافري داريد، نمي دانيد او چون كعبه است، نمي آيد بايد به سويش برويد، آقا جان مي گفت نمي تواند يك ثانيه از يادت خارج شود، مي گفت نمي تواند حتي راحت بخوابد از فراقت، برايت فقط كار نمي كرد، خودش را فداي تو كرده بود، هيچ كس به پايش نمي رسيد در كارها، چون هيچ كس به پاي عشقش و انتظارش نمي رسيد.
آقا جان، به ياد ندارم كاري برايت كرده باشم، لايقت نيستم، خوب مي دانم، اما مي خواهم بازو هايم را ذره ذره وجودم را به استخدام خود درآوري، مي خواهم زندگي ام را، روزها و شبهايم را، عشقها و شاديهايم را، همه را از من بپذيري، مرا بپذيري. مي خواهم دنيا را برايت بسازم، مي خواهم شب و روزم را فداي آمدنت كنم، مي خواهم بيايي نه چون عزيزم مي كني با آمدنت، مي خواهم بيايي تا خدا عزيزت كند. مي خواهم بيايي نه فقط براي اينكه ديگر طاقت تكه تكه شدن كودكان غزه و لبناني را ندارم، نه چون طاقت گريه هاي بي امان مظلومان عالم را ندارم، مي خواهم بيايي تا خدا را ببينم، تا غربتت تمام شود مولاي من. مي خواهم بيايي و دولت كريمه ات را برپا كني، تا اسلام عزيز شود، تا تو عزت اسلام شوي.
مولاي من فتنه ها دور و برمان را گرفته، پياز ايمانمان را لايه به لايه جدا مي كند، مي خواهد ببيند تا كجا محبت خدا در دلمان پيش رفته، مولاي من خدا دارد ما را مي آزمايد، تا ببيند مي تواند اين بار فرياد انتظارمان را پاسخ دهد يا امانتش را باز بايد در گودي قتلگاه جستجو كند، حق مي دهم به خدا، حق دارد، چند حسين ديگر بايد فداي بي تقوايي من شوند. مولاي من، پايمان مي لرزد در اين گذر گاه پر خطر، دستمان را بگير، عزيزانم، مولاي من، عزيزانم را نگذار در دره تباهي سقوط كنند.
توئي كه صدايم را مي شنوي، حتي زمزمه هايم را، توئي كه از خطورات قلبم با خبري، عزيزاني دارم كه مهر خدا عزيزشان كرده در نظرم، دريابشان،
اي وارث يوسف رئوف!
ای یوسف دلهای قحطی زده ی ما....
يا ايها العزيز.....
مسنا و اهلنا الضر.....،
و جئنا ببضاعت مزجات .....
فاوف لنا الكيل.....،
و تصدق علينا.....،
ان الله يجزی المتصدقين.....
دیدگاهها
ان شاءالله دفعه دیگه که این متن رو میخونم شرمنده اقام نباشم
جانم به لب از لعل خموش تو رسید .. از لعل خموش باده نوش تو رسید
گوش تو شنیدهام که دردی دارد .. درد دل من مگر به گوش تو رسید؟
دعایتان مسجاب باشد انشاء الله
خدایا یاریمان کن در حضور حضرت حجت خجل و شرمنده نشویم
منتظر واقعیش باشیم و در راه تعجیل درظهورش قدم برداریم
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا