امروز صبح جمعه روحانی بزرگواری از کانال ۳ حقیقتی از یک نوجوان شهید ۱۷- ۱۸ ساله تعریف کرد :
روحانی گردان بود . باصفا و صاحب علم.هنوز هم شمع محفل عشاقه . او می گفت :
نوجوانی در جبهه بود که هر وقت کسی مناجاتشو ... نماز صبح تعقیباتش رو با صدای دلنشین آذری می شنید یا یک جمله می گفت السلام علیک یا اباعبدالله ....سوز صداش به اندازه صد تا وعظ من دلها رو هوایی می کرد ....چشماش هم رازی داشت که اشک توش بند نمی شد . چند بار خواستم برم تو نخش بفهمم راز این حالاتش چیه ؟راز این نفسش چیه . این سوزدرون . این چشمها....؟ دنبال فرصتی بودم . نشد .
گردانم عوض شد .در گردان جدید بعد از یه عملیات ناگهان چشمم افتاد به چند تا از بچه های گردانش . رفتم و سلام و احوالپرسی کردم و از حال او پرسیدم. دیدم چشمهاشون بارونی شد. گفتند : دیشب پرکشید.
دلم ریخت . فرصت تمام شده بود . بیشتر ازین سوختم که چرا کشفش نکردم .چی داشت ؟ قصه ش چی بود .. گفتم : ای کاش می پرسیدم. اون جوونها گفتند :چی رو حاجی ؟ گفتم : دلم می خواست بیشتر می دونستمش !
گفتند ما که حالات میان او و خدا رو نمی دونیم اما ازش یه خاطره ای داریم مال قبل از اومدن به جبهه .وقتی شاگردمدرسه بودیم .....
یه وقتی ما رو دور هم جمع کرد و گفت بیایید بریم به محضر یه عالم صاحب نفس ازش یک جمله وعظ و نصیحت بشنویم. با هم رفتیم پیش آن بزرگواری که بعدها جزو شهدای محراب شد (فکر می کنم شهیدمدنی رو می گفت.-پیرمرد فقیه و عالم بزرگوار از شهدای محراب -)
بعد از نماز توی مسجد رفت صحبت کرد که ماجوانها رو بپذیرید .بیاییم محضرتون. مسجد خلوت شد . کسی نماند . توی اتاق کوچکی ۷- ۸ تا نوجوان مدرسه ای نشستیم حلقه زدیم دور ایشان. محفل خصوصی ۷ - ۸ تا نوجوون با یک پیرمرد عالم صاحب نفس - منتظر بودیم که یک نصیحتی ... وعظی بشنویم.
اتاق ساکت شد . این عالم بزرگوار سرشان راپایین انداختند و سکوت کردند . ما هم منتظر. باز هم سکوت . باز هم انتظار ....سکوت طولانی شد و ماچشممان به دهان ایشان بود. این رفیق ما هم درست روبروی ایشان دست به زانو نشسته بود و سرش پایین بود.
ناگهان صدای شهید محراب به گریه بلند شد . چنان گریه ای که از شدت آن شانه هایشان شروع کرد به لرزیدن . حسابی بهم ریختیم. فضا عوض شد . همه منقلب شدیم . هق هق گریه و این سکوت ؟
مدتی گذشت گریه شان که آرام شد . سرشان را بلند کرد در حالی که محاسنشان کاملا از اشک خیس بود چشم در چشم این رفیق ما دوخت و با سوز گفت:
ای پیک راستان خبر یار ما بگو احوال گل به بلبل دستان سرا بگو
ما محرمان خلوت انسیم غم مخور ....همینطور می گفت و می گریست و این رفیقمان را نگاه می کرد
ما محرمان خلوت انسیم غم مخور با یار آشنا سخن آشنا بگو
هرکس که گفت خاک در دوست کیمیاست گو این سخن معامله در چشم ما بگو
مرغ چمن به مویه ی من دوش می گریست اخر تو واقفی که چه رفت ای صبا بگو
گر دیگرت بر آن در دولت گذر بود ..... این جا دوباره هق هق گریه شان بلند شد ....
بعد از ادای خدمت و عرض دعا بگو ....
آن می که در سبو دل صوفی به عشوه برد کی در قدح کرشمه کند ؟؟؟؟؟ ساقیا بگو
هرچند ما بدیم تو ما را بدان مگیر شاهانه ماجرای گناه گدا بگو
به این جا که رسید . این رفیقمان سرش را بلند کرد . یک نوجوان ۱۶ - ۱۷ ساله در برابر این مرد عارف عالم چه حرفی دارد بگوید؟ زبانش بسته است .هرکه را اسرار حق آموختند . مهر کردند و دهانش دوختند. اما او هم یاد گرفته راز را باید به زبان اهل راز جواب داد. البته گذاشت تا کمی آرام شود ایشان . بعد گفت:(یک جوان ۱۷ ساله به یک پیرمرد عالم ۸۰ ساله)
دردعشقی کشیده ام که مپرس زهر هجری چشیده ام که مپرس
گشته ام در جهان و آخر کار دلبری برگزیده ام که مپرس
آنچنان در هوای خاک درش می رود آب دیده ام که مپرس
من به گوش خود از لبانش دوش سخنانی شنیده ام که مپرس!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
سوی من لب چه می گزی که مگوی !!!!!!! .... لب لعلی گزیده ام که مپرس
بی تو در کلبه ی گدایی خویش ............. رنج هایی کشیده ام که مپرس
******
یکاد زیتها یضی و لو لم تمسسه نار.....نور علی نور ....یهدی الله لنوره من یشاء .....
نزديک است که روغن آن (چراغ ) روشن شود .....
و اگر چه آتش بدان نرسد....
نوری ست بر نوری
.....خداوند هرکس را که بخواهد....
به نور خود هدایت می کند.....