فصل دوم: كوفه
راوی
ای تشنگان كوثر ولایت! بیایید ... من سرچشمه را یافته ام . وا اسفا! باطن قبله را رها كرده اید و بر گرد دیوارهایی سنگی می چرخید ؟ بیایید ... باطن قبله اینجاست . به خدا ، اگر نبود كه خداوند خود اینچنین خواسته ، می دیدی كعبه را كه به طواف امام آمده است و حجرالاسود را می دیدی كه با او بیعت می كند . مگر نه اینكه انسان كامل ، غایت تكامل عالم است ؟ ... ای امت آخر ! بر شما چه رفته است ؟ مگر تا كجا می توان درمحاق غفلت و كوری فرو شد كه خورشید را نشناخت ؟ معاویه مرده است و یزید بر خلافت خویش از مردم بیعت می گیرد . آیا می توان دست بیعت به یزید داد و آنگاه باز هم به جانب قبله نماز گزارد ؟ یزید كه قبله نمی شناسد ، یزید كه نماز نمی گزارد.
چه رفته است شما را ای امت آخر ؟... مكه ، مدینه ، بصره ... دمشق . آیا در این دیار خاموشان زنده ای باقی نمانده است كه سحر شیطان او را از خویشتن نربوده باشد؟ آیا كسی هست كه روح خویش را به شیطان نفروخته باشد؟ وامحمدا! چرا هیچ دستی و عَلَمی ازهیچ جا به یاری حق بلند نمی شود؟ آیا همه دست ها را بریده اند؟ زبان ها را نیز؟پس چرا هیچ فریادی به دادخواهی برنخاسته است ؟ حضرت امام حسین از روز جمعه سوم شعبان كه قافله عشق به مكه رسیده است تا هشتم ذی الحجه كه مكه را ترك خواهد كرد ، چهارماه و چند روز در این شهر توقف داشته است ...چهار ماه و چند روز. نه ،واقعه آن همه شتاب زده روی نداده است كه كسی فرصت اندیشیدن در آن را نیافته باشد ... و اب این همه ، ازهیچ شهری جز كوفه ندایی برنخاست . ما كوفیان را بی وفامی دانیم ، مظهر بی وفایی ، و این حق است؛ اما آیا نباید پرسید كه از كوفه گذشته ، چرا ازمكه و مدینه و بصره و دمشق نیز دستی به یاری حق از آستین بیرون نیامد جز آن هفتادو چند تن كه شنیده اید و شنیده ایم ؟ اگر نیك بیندیشیم ، شاید انصاف این باشد كه بگوییم باز هم كوفیان ! كه در آن سرزمین اموات ، جز ازكوفه جنبشی برنخاست ؛ بازهم كوفیان ! فصل انجماد رسیده و قلب ها نیز یخ زده بود .حیات قلب در گریه است و آن « قتیل العَرَبات » كشته شد تا ما بگرییم و ... خورشید عشق را به دیار مرده قلب هایمان دعوت كنیم و برف ها آب شوند و فصل انجماد سپری شود . مدینه، سرزمین انصار مقصد هجرت رسول اكرم، رضا به هجرت فرزند و رسول خدا داد و خاموش ماند. آیا راست است كه چون مركز خلافت از مدینه به كوفه انتقال یافت ، مدینه الرسول آسوده از دغدغه خاطر ، تن به تن آسایی و عافیت طلبی سپرد ؟ و اگر حق جز این است ، چرا آنگاه كه حسین مدینه را به قصد مكه ترك گفت ، واكنشی آنچنان كه شایسته است از مردم دیده نشد؟... مكه نیز خود را به تغافل سپرد و كناره گرفت و منتظر ماند تا كار به پایان رسد . در بصره نیز جز دو قبیله ازقبایل پنجگانه شهر ، امام را پاسخی شایسته نگفتند و آن دو قبیله نیز تا خود را به صحرای كربلا برسانند ، كار از كار گذشته بود . اما دمشق ، از آغاز ، قلمرو معاویه بن ابی سفیان و والیانی از زمره او بود و آنان درطول این سالها با دغل بازی كار را بدانجا كشیده بودند كه عداوت مردم شام با علی بن ابی طالب صبغه ای دینی یافته بود... و بالاخره كوفه ـ چه آهنگ ناخوشایندی دارد این نام ، و چه بار سنگینی از رنج با خود می آورد ! باری به سنگینی همه رنج هایی كه علی (ع) ازكوفیان كشید ... بگذار رنج های زهرا و حسن و حسین را نیز بر آن بیفزاییم ؛ باری به سنگینی همه رنجی كه دراین آیه مباركه نهفته است : لقد خلقنا الانسان فی كبد . آه چه رنجی !
در كتاب « پس از پنجاه سال » درباره كوفه و كوفیان آمده است :
چون معاویه از ابن كوا پرسید مردم شهرهای اسلامی چگونه خلق و خویی دارند ، وی درباره مردم كوفه گفت : « آنان با هم در كاری متفق می شوند ، سپس دسته دسته خود را از آن بیرون می كشند .» از سال سی و ششم هجری تاسال هفتاد و پنجم كه عبدالملك بن مروان ، حجاج را بر این شهر ولایت داد و او با سیاست خشن و بلكه وحشتناك خود نفسها را در سینه صاحبان آن خفه كرد ، سالهای اندكی را می توان دید كه كوفه از آشوب و درگیری و دسته بندی بركنار بوده است .به خاطر همین تلون مزاج وتغییر حال آنی است كه معاویه به یزید سفارش كرد اگر عراقیان هر روز عزل عاملی را از تو بخواهند بپذیر ، زیرا برداشتن یك حاكم ، آسان تر از روبه رو شدن با صدهزار شمشیر است و گویا پایان كار این مردم را به روشنی تمام می دید كه وقتی درباره حسین(ع) به او وصیت می كرد، گفت : « امیدوارم آنان كه پدر تو را كشتند و برادر او را خوار ساختند گزند وی را از تو بازدارند.» می توان گفت : بیشتر مردم كوفه كه علی را در جنگ بصره یاری كردند، سپس در نبرد صفین در كنار او ایستادند برای آن بود كه می خواستند مركز خلافت اسلامی از حجاز به عراق منتقل شود تا با بدست آوردن این امتیاز بتوانند ضرب شستی به شام نشان دهند . رقابت شامی و عراقی تازگی نداشت ... همین كه معاویه مرد، كوفه دانست كه فرصتی مناسب برای اقدامی تازه بدست آمده است. بدون شك دراین هنگام گروهی نه چندان اندك از مسلمانان پاكدل در این شهر زندگی می كردند كه از دگرگون شدن سنت پیامبر به ستوه آمده بودند و در دل رنج می بردند و می خواستند امامی عادل برخیزد و بدعتهای چندین ساله را بزداید، اما اكثریت قوی اگر هم چنین ادعایی داشتند سرپوشی بود برای انتقام از شكستهای گذشته و از جمله شكست در نبرد صفین ، و كینه كشی یمانی از مضری ...
در همین روزها كه دمشق نگران بیعت نكردگان حجاز بود ، در كوفه حوادثی می گذشت كه از طوفانی سهمگین خبر می داد . شیعیان علی كه در مدت بیست سال حكومت معاویه صدها تن كشته داده بودند و همین تعداد و یا بیشتر از آنان درزندان بسر می برد ، همین كه ازمرگ معاویه آگاه شدند ، نفسی براحتی كشیدند . ماجراجویانی هم كه ناجوانمردانه علی(ع) را كشتند و گرد پسرش را خالی كردند تا دست معاویه در آنچه می خواهد باز باشد ـ و به حكم من اعان ظالما سلطه الله علیه همین كه معاویه به حكومت رسید و خود را از آنان بی نیاز دید به آنها اعتنای درستی نكرد ؛ از فرصت استفاده كردند و در پی انتقام برآمدند ، تا كینه ای كه از پدر در دل دارند ، ازپسر بگیرند . دسته بندیها شروع شد . شیعیان علی در خانه سلیمان بن صرد خزاعی گرد هم آمدند ، سخنرانی ها آغاز شد. میزبان كه سرد و گرم روزگار را چشیده و بارها رنگ پذیری همشهریان خود را دیده بود گفت : « مردم ! اگر مرد كار نیستید و بر جان خود می ترسید ، بیهوده این مرد را مفریبید !» از گوشه و كنار فریادها بلند شد كه : « ابداً ابداً ما ازجان خود گذشتیم ، با خون خود پیمان بستیم كه یزید را سرنگون خواهیم كرد و حسین را به خلافت خواهیم رساند !» سرانجام نامه نوشتند : « سپاس خدا را كه دشمن ستمكار ترا در هم شكست . دشمنی كه نیكان امت محمد را كشت و بدان مردم را برسركار آورد . بیت المال مسلمانان را میان توانگران و گردنكشان قسمت كرد. اكنون هیچ مانعی در راه زمامداری تو نیست . حاكم این شهر ( نعمان بن بشیر) در كاخ حكومتی بسر می برد. ما نه با او انجمن می كنیم و نه در نماز او حاضر می شویم .» تنها این نامه نبود كه چندین تن ازشیعیان پاك دل و یك رنگ حسین برای او فرستادند. شمار نامه ها را صدها و بلكه هزارها گفته اند . اما در همان روزها كه پیكی از پس پیكی ازكوفه به مكه می رفت و چنانكه نوشته اند گاه یك پیك چند نامه با خود همراه داشت ، نامه برانی هم میان كوفه و دمشق در رفت و آمد بودند و نامه هایی با خود همراه داشتند كه در آن به یزید چنین نوشته شده بود « اگر كوفه را می خواهی باید حاكمی توانا و با كفایت برای این شهر بفرستی چه نعمان بن بشیر مردی ناتوان است، یا خود را به ناتوانی زده است .» متأسفانه تاریخ متن همه آن نامه ها را كه به مكه و دمشق فرستاده شده و نیز نام امضاكنندگان آن را ، برای ما ضبط نكرده است . اگر چنین اسنادی را در دست داشتیم یا اگر آن نامه ها تا امروز مانده بود ، مطمئناً می دیدیم كه گروهی بسیار به خاطر محافظه كاری و ترس از روز مبادا زیر هر دو دسته از نامه ها را امضا كرده اند .شمار نامه ها تا آنجا كه افزایش یافت كه امام از پاسخ ناگزیر شد . امام حسین(ع) بر همان پیمانی عمل كرد كه خداوند از انبیا و اوصیای ایشان و علما در امر به معروف و نهی از منكر ستانده است. آری ، حضور یاران حق حجت را تمام می كند ... اما آیا امام مردم كوفه را نمی شناخته است ؟ آیا او فراموش كرده بود كه پدرش از مردم كوفه چه كشیده است ؟
راوی
آن كدام رنج طاقت فرسایی است كه چاه ها را رازدار ناله های علی(ع) كرده است ؟ هیچ دیده ای كه نخل ها بگریند ؟ ... هرگز غروب هنگام در نخلستان های كوفه بوده ای ؟ گویی هنوز صدای بغض آلود امام علی(ع) از فاصله قرن ها تاریخ به گوش می رسد كه با مردم كوفه می گوید : « یا اشباه الرجال و لا رجال ... ـ ای نامردمان مردم نما ، ای آنان كه همچون اطفال در عالم رویاهای خویش غرقه اید و عقلتان همچون نوعروسان تازه به حجله رفته است ! دوست داشتم كه شما را هرگز نمی دیدم و نمی شناختم كه مرا از آن جز ندامت و اندوه نصیبی نرسیده است . خداوند مرگتان دهد كه قلبم را سخت چركین كرده اید و سینه ام را از غیظ آكنده اید ... چون در ایام تابستان شما را به جنگ فراخواندم ، گفتید اكنون در بحبوحه خرماپزان است ، بگذار تا گرما كمی پایین افتد ! و چون در زمستان شما را گسیل داشتم ، گفتید اكنون چله زمستان است ، بگذار تا سوز و سرما فرو نشیند ! و این بهانه ها همه تنها برای فرار از سرما و گرماست . شما كه از سرما و گرما اینچنین می گریزید ، از شمشیر دشمن چگونه خواهید گریخت ؟...» مگر امام فراموش كرده بود كه كوفیان با برادرش امام حسن مجتبی چه كردند ؟ از یك سو گرداگرد او را گرفتند و از دیگر سو برای معاویه نامه نوشتند كه اگر می خواهی ، حسن را دست بسته نزد تو می فرستیم ! آری ، امام كوفیان را می شناخت ، اما امام ، در ادای آن عهد ازلی . هرگز مأذون نیست كه حجت ظاهر را رها كند. چگونه می توان همه آن هزاران نامه را نادیده انگاشت و حكم بر تأویل كرد ؟ و از آن گذشته ، اگر امام به دعوت كوفیان اعتماد نكند چه كند؟ آیا می توان با یزید دست بیعت داد و باز هم به جانب قبله نماز گزارد ؟ مفهوم صلح با یزید چه می توانست باشد ؟ معاویه بن ابی سفیان خلافت را با حكم شورای حكمیت غصب كرده بود . اما یزید چه؟ با این بدعت تازه كه خلافت را به سلطنت موروثی تبدیل می كرد چه باید كرد ؟ آیا امام خود را به یمن برساند و آنجا ، ایمن از شر یزید ، دل به حیات دنیا خوش دارد و امت محمد را به بنی امیه واگذارد ؟ چاره چیست ؟ معاویه بن ابی سفیان یزید را توصیه كرده است كه امام حسین(ع) را به خودش وانگذارد . یا باید با یزید بیعت كرد و بر این بدعت تازه در حاكمیت اسلام مهر تأیید نهاد و تاریخ آینده را سراسر به بی راهه ای ظلمانی و بی سرانجام كشاند، و یا از بیعت با یزید سرباز زد ؛ ودراین صورت ،آیا باید رمه را به گرگی كه خود را به چهره شبانان آراسته است واگذاشت و گریخت ؟
راوی
خون حسین واصحابش كهكشانی است كه بر آسمان دنیا راه قبله را می نمایاند .بگذار اصحاب دنیا ندانند . كِرم لجن زار چگونه بداند كه بیرون از دنیایی كه او تن می پرورد ، چیست؟ زمین و آسمان او همان است ، و اگر او را از آن لجن زار بیرون كشند ، می میرد.امت محمد را آن روز جز حسین ملجاً و پناهی نبود. چه خود بدانند و چه ندانند ، چه شكر نعمت بگزارند و چه نگزارند . واقعه عاشورا دروازه ای از نور است كه آنان را از ظلم آباد یزیدیان به نورآباد عشق رهنمون می شود... اگر نبود خون حسین ، خورشید سرد می شد و دیگر در آفاق جاودانه شب نشانی از نور باقی نمی ماند... حسین چشمه خورشید است .
شمار نامه ها تا آنجا افزایش یافت كه حجت ظاهر تمام شد و امام را ناگزیر داشت كه پاسخ دهد :« سخن شما این بود كه ما را پیشوایی نیست و مرا انتظار می كشید كه به سوی شما بیایم ، شاید كه خداوند بدین سبب شما را بر حق و هدایت گرد آورد. اكنون برادر و عموزاده ام را كه سخت مورد وثوق من است به سوی شما گسیل می دارم ، تا مرا از صدق آنچه درنامه های شماست بیاگاهاند و اگر اینچنین شد ، زود است كه به جانب شما شتاب كنم . به جان خود سوگند می خورم كه امام آن كسی است كه در میان مردم بر كتاب خدا حكم كند و مجری عدالت باشد ، حق را بپاید و خود را برآنچه مرضی خداست حفظ كند .» امام این نامه را به « مسلم بن عقیل » سپرد و او را همراه با « قیس بن مسهر صیداوی »روانه كوفه ساخت . آیا باید همه آنچه را كه بر این دو مظلوم رفت باز گوییم؟ مسلم بن عقیل با همه دشواری هایی كه در راه داشت و ذكر آنها به درازا می كشد به كوفه رسید، اما با فاصله چند روز عبیدالله بن زیاد نیز خود را به كوفه رساند. نوشته اند : « مسلم به كوفه درآمد و درخانه مختار بن ابی عبیده ثقفی سكونت كرد . شیعیان دسته دسته به خانه مختارمی آمدند و او نامه حسین را برای آنان می خواند و آنان می گریستند و بیعت می كردند . مورخان شیعه و سنی در شمار بیعت كنندگان به اختلاف سخن گفته اند و بعضی به راه مبالغه رفته اند . رقم بیشتر ، تمام مردم كوفه وكمتر از آن یكصد هزار و هشتاد هزار و كمترین رقم دوازده هزار نفر است ... {مسلم } وقتی استقبال مردم شهر را دید به حسین نوشت : به راستی مردم این شهر گوش به فرمان و در انتظار رسیدن تواند .» این آغاز كار بود و اما پایان آن را شنیده اید ! جاسوسان كه عبید الله را از نهانگاه مسلم خبر دادند ، عبیدالله « هانی بن عروه » را به قصر كشاند و او را واداشت كه مسلم را تسلیم كند .هانی استنكاف كرد و مجروح و خون آلود به زندان افتاد... مسلم دانست كه دیگر درنگ جایز نیست و باید ازنهانگاه بیرون آید و جنگ را آغاز كند . جارچیان شعار « یا منصور اَمِت » دادند. و یاران مسلم ازهر سوی گرد آمدند. مسلم آنها را به دسته هایی چند تقسیم كرد و هر دسته ای را به یكی از بزرگان شیعه سپرد . دسته ای ازاین جمعیت به سوی قصر ابن زیاد هجوم بردند ... « ابی مخنف » از « یونس بن اسحق » و او از «عباس جدلی » روایت كرده است كه گفت: «ما چهار هزار نفر بودیم كه همراه با مسلم بن عقیل برای دفع ابن زیاد به قصر الاماره هجوم بردیم، اما هنوز بدانجا نرسیده بودیم كه سیصد نفر شديم ... مردم با شتاب پراكنده می شدند و مسلم را وا می گذاشتند ، تا آنجاكه زن ها می آمدند و دست پسران یا برادران خویش را می گرفتند و به خانه می بردند و مردان نیز می آمدند و فرزندان خویش را می گفتند كه سر خویش گیرید و بروید كه فردا چون لشكر شام رسد ، در برابر ایشان تاب نخواهیم آورد ... و كار بدینسان گذشت تا هنگام نماز شد . آنگاه كه مسلم نماز مغرب را در مسجد ادا كرد از آن جماعت جز سی تن با او نمانده بودند و آن سی تن نیز بعد از نماز پراكنده شدند تا آنجا كه مسلم چون پای از باب كِنده بیرون نهاد هیچ كس با او نبود .» شاید در این روایت ، عباس جدلی كار را به اغراق كشانده باشد تا از تنهایی و غربت مسلم دركوفه تصویری هرچند دردناك تر بسازد ، چرا كه ما می دانیم از اصحاب كربلایی امام عشق كه در عاشورا با او به شهادت رسیدند ، بودند مردانی چون « حبیب بن مظاهر » و « مسلم بن عوسجه » كه در كوفه نیز مسلم را همراهی می كردند ... اما چه شد كه چون مسلم بن عقیل از مسجد بیرون آمد ، هیچ كس با او نبود؟ خدا می داند . روایات در این باره گویایی ندارند. اما آنچه كه از پاسخ گفتن به این سؤال مهم تر است ، این است كه ما بدانیم چرا مردم كوفه با آن شتاب از گرد مسلم پراكنده شدند . چنان كه نوشته اند ، در آن ساعت كه مردم قصرالاماره را در محاصره گرفتند ، تنها سی تن از قراولان و بیست تن از سران كوفه و خانواده ي ابن زیاد در آنجا بودند . چه شد كه این جمعیت چند هزار نفری نتوانستند كار را یكسره كنند و آن همه درنگ كردند كه ... گاهِ نماز مغرب رسید و آن شد كه شد ؟ برای پاسخ دادن به این سؤال باید مردم كوفه را شناخت . آنچه از بازنگری تاریخ كوفه برمی آید این است كه مردم كوفه همواره در برابر امیران ستمكار ناتوان بوده اند ، اما نرم خویی را همیشه با درشتی پاسخ داده اند :
عاجز و مسكین هر چه ظالم و بدخواه
ظالم و بدخواه هر چه عاجز و مسكین
روحیه ای كه بنیان وجود خوارج در خاك آن پا گرفته است ، بیش ازهمه در مردم كوفه ظهور دارد :جهالت ، زودخشمی ، ظاهرگرایی و ظاهر بینی ،تذبذب و تردید و هیجان زدگی ، خشوع شرك آمیز در برابر ظلمه و تكبر در برابر مظلوم ، عجولانه و بی تدبیر گام پیش نهادن و تسلیم در برابر ندامت ... آن همه شتاب زده پای درعمل می نهادند كه فرصتی برای تفكر و تدبیر باقی نمی ماند و چه زود كارشان به پشیمانی می كشید ؛ و عجبا كه برای جبران این پشیمانی نیز به راه هایی می افتادند كه بازگشتی نداشت ! عبیدالله بن زیاد چه نیك این مردم را می شناخت . شیوه كار او در این واقعه برای همه تاریخ بسیار عبرت انگیز است . جماعتی از اشراف را كه در اطرافش بودند به میان مردم فرستاد تا آنان را از سپاه موهوم شام بترسانند :
«مگر نمی دانید كه سپاه شام در راه است؟ بترسید از آنكه لشكریان شام بر شما مسلط شوند . آنان را كه می شناسید ؛ دشمنی دیرینه آنان را كه با خود می دانید. وای اگر آنان بر شما تسلط یابند ! خشك و تر را می سوزانند و زنان و دختران شما را در میان خویش قسمت می كنند .» و آتش شایعه چه زود درمیان بیشه زار خشك گسترده می شود ! وقتی مردمی اینچنین اند ، دیگر چه نیازی است كه ابن زیاد دست به اسلحه برد؟ سپاه موهوم شام ! آن هم در آن هنگامه ای كه شام هنوز از اضطراب مرگ معاویه به خود نیامده ، نگرانی حجاز و مصر نیز بر آن افزون گشته است ... و هیچ عاقلی نبود كه بیندیشد : گیریم كه اینچنین سپاهی نیز در راه باشد ، كِی به كوفه خواهد رسید ؟ یك ماه دیگر ، بیست روز دیگر؟
حیله ابن زیاد كارگر افتاد و جمعیت از گرد مسلم پراكنده شدند . مسلم تنها ماند ، اگر چه از اصحاب عاشورایی امام حسین ، بودند مردانی كه آن روز در كوفه می زیستند و هنوز به موكب عشق الحاق نیافته بودند : عبدالله بن شداد ارحبی ، هانی بن هانی سبیعی ، سعید بن عبدالله حنفی ، حبیب بن مظاهر ، مسلم بن عوسجه و ... آنها بعدها نشان دادند كه از آن پایمردی كه تا آخرین لحظه در كنار مسلم بمانند و بجنگند ، برخوردار بوده اند .چه شد كه مسلم آن همه تنها وغریب ماند كه گذارَش به خانه « طوعه » كنیز آزاد شده اشعث بن قیس و زوجه « اسد خضرمی »بیفتد ؟ هر آن سان كه بود ، ابن زیاد از نهانگاه مسلم آگاه شد و « محمد بن اشعث بن قیس » را كه از سرهنگان معتمد او بود همراه با « عبیدالله بن عباس سُلَمی» و هفتاد تن از قبیله قیس فرستاد تا مسلم را بگیرند و بیاورند . مسلم چون صدای پا و شیهه اسبان را شنید ، دانست كه چه روی داده است و خود شمشیر كشیده بیرون آمد تا اهل خانه را از گزند سپاهیان ابن زیاد در امان دارد و چون پای بیرون گذاشت و دید كوفیان را كه از فراز بام ها ، با سنگ و رسته هایی آتش زده از نی بر او حمله ور شده اند ، با خود گفت :« آیا این هنگامه برای ریختن خون فرزند عقیل بر پا شده است؟ اگر اینچنین است ، پس ای نفس بیرون شو به سوی مرگی كه از او گریزگاهی نیست ...» مسلم را به بام قصر بردند و گردن زدند و بدنش را به زیر افكندند. هانی بن عروه را نیز ... دست بسته به بازار بردند و به قتل رساندند، در حالی كه می گفت : « الی الله المنقلب والمعاد اللهم الی رحمتك و رضوانك ـ بازگشت به سوی خداست ... معبودا ، اینك به سوی رحمت و رضوان تو بال می گشایم .» بعد از آن به فرمان ابن زیاد ، « عبدالاعلی كلبی » و « عارة بن صلخت ازدی» را نیز كه از یاوران مسلم در قیام كوفه واز شجاعان شهر بودند ، به قتل رساندند . آنگاه جنازه مطهر مسلم و هانی را در كوچه و بازار بر زمین كشاندند و در محله گوسفند فروشان به دار كشیدند ... قیام مسلم در كوفه در روزهشتم ذی الحجه بود ، كه آن را « یوم الترویه » گویند ، و شهادتش در روز عرفه ، چهارشنبه نهم ذی الحجه ... امام اكنون در راه كوفه است و دو تن از فرزندان مسلم بن عقیل ( عبدالله و محمد ) نیز با او همراهند. آه ! نزدیك بود كه فراموش كنم ؛ اگر روایت « اعثم كوفی » درست باشد ، اكنون دختر سیزده ساله مسلم نیز در راحله عشق همسفر دختران امام حسین(ع) است.