هیهات که بچه بسیجی میدان را خالی کند
با سلام و عرض ارادت به محضر تمامی عزیزان و تبریک هفته پرافتخار بسیج
هفته هفته بسیجه و ما هم که خاک پای همه بسیجیا ، و یه بچه بسیجی اگه خدا قبول کنه ، چند هفته ای بود با خودم کلنجار می رفتم که یه خاطره جالبی از شهید همت دارم بزنم تو وبلاگ به دلائل مختلف ، ولی دلم راضی نمی شد به دلائل مختلف ! یکیش هوای نفس ! تا اینکه امروز دیگه هوای نفس ما دلیل آورد که بابا هفته هفته بسیجه و ... خیلی مناسبه اگه اون مطلب رو بزنی و .... ما هم از خدا خواسته تسلیم شدیم القصه:
ما دانشجو بودیم اطراف سال 75 ، 76 تهران ، یه دایی داشتیم یافت آباد ، رفتیم سر بزنیم وقت نمازی بود رفتیم یه مسجدی نماز رو خوندیم ، سلام نماز دوم رو که دادیم ، سر رو برگردوندیم ، نگاهمون به یه چهره ای افتاد که شد عشق تمام زندگی ما ، پا شدیم رفتیم جلوتر یه عکس 50 در 70 با قابی زیبا بود از یه چهره خیلی زیبا که اون موقع نمی شناختمش ، یک 20 دقیقه ای مبهوت اون عکس شدم ، چقدر دوست داشتنی بود چشماش ، معصومیتش ، مظلومیتش ، .... انگار این بشر رو ما هزار ساله می شناسیم از پدر و مادر هم به ما نزدیکتره ! خلاصه هر چی نگاه می کردم سیر نمی شدم تا اینکه با صدای خادم مسجد به خودم آومدم که آقا زود باش می خوام در مسجد رو ببندم ، چیه خشکت زده آدم ندیدی ؟! و ما شروع کردیم به چاپلوسی که پدرجان این عکس رو بده ما ببریم !
...آقا این عکس رو 10 ساله از طرف سپاه آوردن مسجد چی رو بده ما ببریم !! برو تو بازار پیدا می کنی ،(البته اینم بگما اون موقع کلاً عکس شهدا کم بود )
خلاصه فهمیدم که خیر چاپلوسی و قربون صدقه فایده نداره ، اومدیم بیرون ولی دلمون موند تو مسجد پیش اون عکس ، تا اینکه تو دانشگاه ،رفقای بسیج بود فکر کنم خدا خیرشون بده یه نمایشگاهی زده بودن عکس شهدا هم بود و دقیقاً همون عکس تو ابعاد 9 در 12 هم بود ما هم با ذوق و شوق خریدیم و پرس کردیم و تا حالا که حالاس همیشه تو جیبمون هست ، خلاصه اون آشنایی اولیه بعدش دنبال کتاب و فیلم و سی دی و... یواش یواش با یکی از عشق های زندگی مون آشنا شدیم.
بعد با قصه خواندنی و بسیار جذاب ازدواج شهید همت آشنا شدیم ، چقدر عجیب! جا به جای این ازدواج لطف خدا رو می شه دید . توفیق داشتیم تو چند تا یادواره شهید همت هم پادویی کنیم و برای گرفتن عکس و فیلمش چند بار به لشگر 27 محمد رسول الله(ص) رفتیم و.... گذشت تا سال 79 ماه اسفند که ما خبردار شدیم تو دانشگاه آزاد شهرضای اصفهان یه یادواره برای شهید همت می خوان بگیرن، لطف خدا بود به دلمون افتاد که بریم !!، رفتیم صبح جمعه تو دعای ندبه کوی دانشگاه هم اعلام کردیم و یه اتوبوس پر خواهر و برادر راهی شهرضای اصفهان!! بخاطر چی ، یه یادواره شهید همت! واقعاً محبت چها که نمی کنه!
یادواره خیلی خیلی عالی بود ، همه چیز بیست بیست بود فرمانده سپاه سید رحیم صفوی ، حاج سعید قاسمی ، خانواده شهید و ... نور و شور خاصی بر جلسه حاکم بود و یه نمایشگاه عالی ، البته اون موقع ما جناب گل گلاب دکتر جاسبی رو هم خوب نمی شناختیم ولی ظاهراً حاج سعید خوب می شناخت چون تو سخنرانیش حق رفاقت شهید همت بودن رو خوب ادا کرد چند تا تیکه آبدار بار بیچاره کرد( البته حقش بود) که آقای جاسبی اون خونه های آنچنانی رو رها کن بیا بین مردم و دست از این تجملات بردار و... ایشون هم مثلاً خودش رو صاحب مجلس می دونست و...!! خلاصه بحث مهم داستان اینجاست که ما پسر شهید همت رو که اون موقع دور و ور 18 سال سن داشت دو بار بغل کردیم و رو بوسی، با شوخی و خنده که ما عاشق باباتیم و ... ایشونم خندید و خوشحال شد ، یه بار تو سالن و یه بار تو حیاط دانشگاه. بعد از مراسم هم برگشتیم تهران.
یه هفته ای گذشت نزدیک عید بود ما هم اومدیم قم ، همه چی هم از یادمون رفته تا یکی از نزدیکای درجه 1 خونوادمون یه روز با تعجب گفت فلانی خواب عجیبی برات دیدم گفتم خیر باشه ، گفت خواب دیدم ، یه آدم نورانی اومد بهم گفت آماده شو می خوایم بریم مهمونی و ما هم لباسهای تمیز پوشیدیم و راه افتادیم ، حالا تو راه چیزهای خیلی عجیبی می دیدیم بماند ، رسیدیم به یه جایی که در خیلی خیلی بزرگی داشت ، روی در نوشته بود « السلام علیک یا سید الشهدا(ع)» وارد شدیم ، فضا به کلی تغییر کرد اونقدر نورانی و شفاف شده بود که تا مدتی چشمم رو می زد بعد مدتی نگاه کردم به اطراف بسیار سر سبز و زیبا و ... بعد دیدم دورتر یه جمعیتی هستند حضرت امام(ره) داره براشون صحبت می کنه ، بعد دیدم یک موجوداتی که شبیه انسان بودند ولی بال داشتن برای اونها دارن تو یه ظرفهایی شربت می آرن ، اون آدم نورانی با اشاره به جمعیت گفت اینها شهدا هستند ، با تعجب گفتم اینها که همه زنده اند ، گفت خب شهدا همه زنده اند دیگه! با تعجب نگاه کردم ، ناگهان شهید همت رو دیدم ، اسمش رو نمی دونستم ولی چون عکسش رو تو جیب شما زیاد دیده بود ، می شناختم با لکنت گفتم اونو من می شناسم ، اون ...، اون .... اسمش رو پیدا نکردم ، گفتم اون دوست علی اصغره!( بیچاره شهید همت!) تو همین حرفها بودم که دیدم شهید همت متوجه ما شد و اومد جلوتر ، تو دستش دو تا شربت داشت به ما تعارف کرد ، چهره اش خیلی خیلی زیبا بود و شاد، می خندید ، فرمود : علی اصغر نیومده ، گفتم نه! گفت سلام من رو بهش برسون و بگو دهنت شیرین باشه جگر گوشه من رو خوشحال کردی !
این فامیل ما که این خواب رو تعریف می کرد ، پرسید این حرف یعنی چی ، خودم هم اولش نفهمیدم بعد از چند لحظه یه دفعه به یاد یادواره شهرضا و شوخی و خنده با پسر شهید همت و .... تو یادواره هی مجری و سخنران می گفتن که شهدا هم هستن و .... ولی برای ما یقینی ثابت شد.
الان از اون روزها 10 ساله که داره می گذره و من بیچاره هنوز که هنوزه تو قفس بیچارگی خودم اسیرم از نوک بینی مون بالاتر نرفتیم چه برسه به عالم شهدا و .... اون موقع شهید همت یه راهی به آسمون و یه مکان عرشی رو نشون مون داد ولی افسوس! همت نکردیم و هنوز که هنوزه تو مرداب عادات خودمون اسیریم و دلمون به نگاه به آسمون خوشه!
سال 85 هم یه مورد جالبی اتفاق افتاد ، یه رفیق داریم معلمه به اسم رضا. اونم از طرفدارای پر وپا قرص شهدا و مخصوصا شهید همته ، روز جمعه ای بود اومد پیش مون و یه رویای صادقانه عجیبی که سال ۸۰براش اتفاق افتاده بود رو برامون تعریف کرد که تو یه بیابون عجیب ، غریبانه به اطراف نگاه می کردم که دیدم دوتا اسب سوار از دور میان ، خیلی با جلال و ابهت ، نزدیکتر شدن ، اونی که جلوتر بود بزرگوارتر و مجلل تر بود ، نزدیکتر که تشریف آوردن به دلم افتاد که کسی که جلوتره آقا اباعبدالله الحسین(ع) و اون کسی که با کمی فاصله عقب تر هستند ، امام سجاد(ع) ، جلوتر که تشریف آوردن ، پس از سلام آقا نقشه ای رو روی زمین پهن کردند ، نگاه کردم ، شبیه ماکتهای جنگی جبهه ها بود که خون گرفته بود ، آقا به اون ماکت اشاره فرمود و فرمود نذارید یاد شهدا تو این کشور از بین بره.
خلاصه اون روز جمعه این رفیقمون که این خواب رو سال 80 تقریباً دیده بود برامون تعریف کرد و جالب اینکه همون روز، یکی دیگه از رفقا که اونم معلمه و با دوتای مون رفیقه اومد و گفت فلانی می دونی رضا چند سال پیش چه خواب عجیبی دیده و شروع کرد به تعریف همون خواب ...
بعد از رفتنش ما به فکر فرو رفتیم که خدایا این چه حکمتی داره که تو 4 ، 5 سال هیچ کدومشون چیزی نمی گن و حالا تو یه روز دوتایشون با هم ، این بود که تصمیم گرفتیم به حرف آقا عمل کنیم و در حد توان یاد شهدا رو زنده نگه داریم ، تقویم رو برداشتم دیدم یه هفته مونده به سالگرد شهید همت ، رفقا رو سریع جمع کردم و با یاعلی تو یه هفته یه یادواره ای گرفتیم که به اذعان تمام افرادی که شرکت کرده بودند خیلی خیلی عجیب بود ، یه نور و معنویت خاصی توش موج می زد و اون شد شروع کار ما و رفقامون و تا حالا تو این 3 سال شکر خدا 12 ، 13 تا یادواره گرفتیم برای شهدا با جمعیت چند صد نفره ، از شهید کاظمی و زین الدین ، باکری و چمران و حکیم و ..... تا شهید عماد مغنیه و .... که از بعضی جهات تو قم کم سابقه س.خیلی هم برکت داشته برامون از همه جهات دو هفته دیگه هم یادبودی داریم برای شهید زین الدین.
این مطلب رو نوشتم که تو هفته بسیج هم یادی از شهدا کرده باشیم و هم یادی از یه بسیجی نمونه والگوی همه بسیجیا ، بگذریم از اینکه الان متاسفانه بعضی ها مثل من و امثال من آبروی بسیج و بسیجی رو می برند.
البته الان هم خوبان زیادندها! ولی شهید همت رو عشقه ، چقدر این بشر ناز بود ، چه بصیرتی ، چه همتی ، چه تواضعی ، چه زهدی!
مادرش می گفت بعضی موقع ها بعد از ازدواج که خانه به دوش بود و همه اسباب و اثاثیه اش پشت یه وانت جا می شد ، می گفتیم ابراهیم بیا اینجا برات خونه ای بخریم و .... می خندید و می گفت مادر! ما دنیا رو گذاشتیم برای دنیادارها ، ما تو آسمونها خونه داریم.
آره اینطور بود که شد محبوب بسیجیا ، اون موقع و الان و تا قیام قیامت ، چقدر بچه بسیجیا دوستش داشتن ، خانمش می گفت ، توی سررسیدش یه نامه ای پیدا کردم یه بسیجی نوشته بود که سه ماه تو سنگرم نشستم فقط به این امید که عشقم حاج همت رو ببینم ،
و نمی دونم که تو عباداتش و تو روضه هاش به خدا و امام حسین(ع) چی گفت که دعاش مستجاب شد ، بی سر وارد بهشت شد و چند روز بدن مطهرش ناشناس تو بیابونها موند مثل آقای مظلومش!
دو تا جمله شهید همت همیشه تو ذهنم هست :
از طرف من به جوانان بگویید ، چشم شهدا و تبلور خونشان به شما دوخته شده است ، بپاخیزید ، اسلام را و خود را دریابید
هیهات که بچه بسیجی میدان را خالی کند!
روحش شاد و راهش پررهرو باد
.....................
۱- این پست رو نوشتم که هم از دست وسوسه های نفسم راحت بشم ، کشت ما رو تو این مدت از بس که هزار تا دلیل آورد که اون مطلب خوبه و .... بنویس ، نوشتیم راحت شدی ، حالا این چهارتا خوننده ای که وبلاگ داره بدشون بیاد و فراری بشن ، جنابعالی پاسخگو هستید ، امان از کوچولو بودن ، آدمهای بزرگ هزاران هزار راز تو سینه شون هست و لب بسته اند و ما کوچولو ها هیچی نداریم و زبون درازی می کنیم!!
۲- ولی از اینها گذشته زنده نگه داشتن یاد و نام شهدا خیلی خیلی مهمه ، واقعاً نباید گذشت که نورشون و یادشون تو کشور کم رنگ بشه با وبلاگ، با عکس ، با خاطره ، با یادواره و ... بهترین زمینه سازی برای ظهور همین زنده کردن فرهنگ شهداست. البته این رو عزیزان که می دونند باز تاکید می کنم که هدف از عکس و یادواره و وبلاگ و .... مقدمه برای زنده کردن فرهنگ شهداست والا دلمون را با چار تا عکس خوش کنیم و رفتار و کردارمون مخالف اونها باشه اوج مصیبته!
۳- البته مثل اکثر رفقا بنده هم قائل به این هستم که نباید به خواب زیاد اهمیتی داد و خواب محور بود ولی خوب از بعضی رویاهای صادقانه هم نمی شه گذشت.بالاخره خدا هم تو قرآن مخصوصاً سوره یوسف( همون یوزارسیف خودمون!) سه تا خواب اثرگذار فقط تو این سوره نقل می کنه ، البته خواب داریم تا خواب و آدم داریم تا آدم!
۴- هدف از این پست اول که زدن یه مطلب بود به خاطر هفته بسیج و شهید همت که عشق بسیجیای اون موقع بود و حالا و دومی درک حضور شهدا در میان ما و ....
البته رضایت نفس هم بود ، خب همش که نمی شه زد تو دهن این بیچاره ، بالاخره بعضی مواقع باید یه حالی بهش داد یا نه ! البته بگذریم از اینکه فعلاً همش اونه که داره می زنه تو دهن ما! ( البته بین خودمون بمونه ها!)
۵- شهید همت دو تا پسر داره ، اگه اونی که ما خوشحالش کردیم ، اون سبزیه ( طرفدار موسوی) نباشه که فبه المراد و اگر اون سبزیه باشه که می خواستیم چند تا تیکه آبدار بهش بندازیم ، فقط به احترام بابای گلش که عشق ماست ، گذشت کردیم!!
پسر نوح با بدان بنشست ، خاندان نبوتش گم شد .....
۶- البته بگذریم از اینکه ۱۰ سال پیش همین شهید همت با عکساش تو هیئت محبین دست ما رو گذاشت تو دست عشق دیگه مون استاد پناهیان ( محبوب فعلی بچه بسیجیا) ، البته استاد شاید ما رو اصلاً نشناسه ولی ما که می شناسیمش ! این مهمه!
خدایا بحق شهدا همه ما رو بهترین رهروان شهدا قرار بده ، ظهور آقامون رو برسون. الهی آمین
تاریخ صحیح ارسال 2/9/88